
گوینده دلخواه خود را انتخاب کنید

ناشناس
امتیاز شما:
توضیحات کتاب
وقتی کسی پشت سرِ آدم میخندد نمیشود بیخیال بود. جودی در واقع چیزی نشنیده بود، شاید پچ پچی، اما وقتی برگشت، دخترها در ردیف پشتی کلاس به او نگاه میکردند، آنها دستپاچه شدند و سعی کردند نیشخندها و هرهر خندیدن شان را پنهان کنند . او برگشت و به معلمش نگاه کرد. آقای سوالس داشت در مورد کارهای روزانه مردم صحبت میکرد. او همچنین میخواست بفهمد دانش آموزانش وقتی بزرگ شدند دوست داشتند چکاره باشند. او اول بیلی میتزر را صدا کرد.
«پدر من در بانک کار میکنه،» بیلی میتزر گفت. «گمان می کنم منم می خوام توی بانک کارکنم. پول زیادی توی بانک هست.»
«پدر و مادر من مغازه خواربارفروشی دارن،» امی دیسالو گفت. «بابا پشت پیشخوانه و مامان حساب و کتابو نگه می داره. اما من میخوام که خلبان باشم.»
جودی وقتی آقای سوالس از آنها این سوالها را پرسید خوشش آمد. آقای سوالس میخواست از جودی بپرسد که صدای خنده دخترها در ردیف پشتی به هوا رفت.
شرلی دنس فریادکرد، «پدر جودی آشغالی است! پیف، پیف، پیف!»
همه در کلاس با صدای بلند خندیدند. همه، بجز جودی. احساس کرد که صورتش سرخ شد. او به اطراف کلاس نگاه کرد. هرکسی میخندید. حتی بعضی از بچهها بینی شان را گرفته بودند.