
گوینده دلخواه خود را انتخاب کنید

ناشناس
امتیاز شما:
توضیحات کتاب
خلاصهای از کتاب صوتی مسخ:
گرگور سامسا زندگی خود را صرف تامین احتیاجات خانوادهاش کرده و خانوادهی او از این موضوع به خوبی مطلع هستند. با این وجود، هنگامی که سامسا به یک حشره تبدیل میشود، خانوادهاش او را طرد میکنند؛ زیرا او با این هیبت وحشتآور، کند و ضعیفش، دیگر برایشان سودمند نخواهد بود.
این تغییر، برای شخص سامسا آنچنان ناگوار نیست؛ او پیش از اینکه از بیرون به حشرهای بزرگ تبدیل شود، از درون به چیز دیگری، چیزی به جز خودش، تبدیل گشته بود. مسخ، داستان انسانی طردشده و تنها است. انسانی که دیگران وجودش را در ابتدای امر، نفرتانگیز، و سپس زائد، ضعیف و بیمصرف میدانند و میخواهند از دستش خلاص شوند.
سامسا به کنج تنهاییاش پناه میبرد. او کاری به دیگران ندارد، سعی میکند برایشان مزاحمت و آزاری ایجاد نکند؛ اما گویی همین وجود مطیع و بیآزار نیز برای آنان قابل تحمل نیست. برای آنها، سامسا انسانی پرفایده و به درد بخور بود که حال، پس از مسخ یافتن، بهناچار باید دور انداخته شود.
قسمتی از کتاب مسخ:
در آغاز داستان صوتی مسخ میشنویم:
«یک روز صبح، همینکه گرگور سامسا از خواب آشفتهای پرید، در رختخواب خود به حشرهی تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوهای گنبدمانندی دارد که رویش را رگههایی بهشکل کمان تقسیمبندی کرده است.
لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقتآوری برای تنهاش نازک مینمود، جلوی چشمش پیچ و تاب میخورد.
گرگور فکر کرد: «چه به سرم آمده؟» مثل اینکه در عالم خواب نبود. اتاقش درست یک اتاق مردانه بود گرچه کمی کوچک؛ ولی کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولیاش استوار بود. گرگور شاگرد تاجری بود که مسافرت میکرد. گراووری که اخیرا از مجلهای چیده و قاب طلایی کرده بود، بهخوبی دیده میشد.»
گرگور سامسا تاجری مسافر است که همراه با مادر، پدر و خواهرش زندگی میکند. زندگی سامسا در کار بیوقفه و تلاش برای تامین نیازهای خانوادهاش خلاصه میشود. سامسا فردی پرتلاش است؛ اما از شغلش و از سختگیریهای رئیسش ناراضی است.
وقتی سامسا صبحهنگام خود را در هیبت یک حشرهی بزرگ مییابد، یکی از نخستین افکاری که به ذهنش راه مییابد، این است که مبادا برای سرکارش دیر برسد و مورد توبیخ قرار بگیرد. در ادامهی این داستان صوتی میشنویم:
«گرگور به پنجره نگاه کرد. صدای چکههای باران که به حلبی شیروانی میخورد، شنیده میشد. این هوای گرفته او را کاملا غمگین ساخت. فکر کرد: «کاش دوباره کمی میخوابیدم تا همهی این مزخرفات را فراموش بکنم»؛ ولی اینکار بهکلی غیرممکن بود؛ زیرا وی عادت داشت که به پهلوی راست بخوابد و با وضع کنونی نمیتوانست حالتی را که مایل بود، بهخود بگیرد.
هرچه دست و پا میکرد که به پهلو بخوابد، با حرکت خفیفی مثل الاکلنگ هی به پشت میافتاد. صدبار دیگر هم آزمایش کرد و هربار چشمش را میبست تا لرزش پاهایش را نبیند. زمانی دست از این کار کشید که یک نوع درد مبهم در پهلویش حس کرد که تا آنگاه مانند آن را درنیافته بود.
فکر کرد: چه شغلی، چه شغلی را انتخاب کردهام! هرروز در مسافرت! دردسرهایی که بدتر از معاشرت با پدر و مادر است! بدتر از همه این زجر مسافرت، یعنی عوضکردن ترنها، سوارشدن به ترنهای فرعی که ممکن است از دست برود، خوراکهای بدی که باید وقت و بیوقت خورد! هرلحظه دیدن قیافههای تازهی مردمی که انسان دیگر نخواهد دید و محال است که با آنها طرح دوستی بریزد!
کاش این سوراخی که تویش کار میکنم، به درک میرفت!»