گزل به برههایش که نگاه میکرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشمهایش رژه میرفتند. در واقع بره آهوها مو میدیدند و گُزل پیچش مو. حال هم که گزل به برههایش نگاه میکرد، هم از تماشای آنها غرق شوق و لذت یود، و هم در همان حال، دلش دریای غم.
دیگر چرا دریای غم، گزل؟
«... از این که میدانم دنیا را به آسانی و بیتاوان به کسی نمیدهند؛ این اسنت که غمگینم. برای برههایم غمگینم.»
پس چرا شاد هستی، و چطور میتوانی شاد باشی؟
«... شادیام گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آنِ بیخبریست، بیخبری برههایم. میپایمشان تا لحظههایی ایمن زندگی کنند، شادم از آن لحظهٔ ایمن، و غمگینم از بیاعتباری لحظهها، آه…
آنها انگار دو تا عروساند و از نیشِ دنیا هنوز هیچ ننوشیدهاند، آنها هنوز خبر از خطرها ندارند، اما من… این آرامش را کمینگاه خطر میبینم، نه جای امن و عافیت… چه چاره میتوانم بکنم؟»