والتر شِنافس از زمانی که با ارتش مهاجم وارد فرانسه شده بود خودش را بدبختترین آدم دنیا حس میکرد. چاق بود. بهزحمت راه میرفت، مدام نفسنفس میزد و پاهای پَخت و خیلی گوشتالویش بهشدت عذابش میداد. از این گذشته خوشدل و صلحجو بود، اصلا روحیه بیباکِ خشن نداشت، چهار فرزندش را میپرستید و زنِ موبوری داشت که هر شب بهنحو دردناکی حسرت مهربانیها، نوازشها و بوسههایش را میخورد.