
گوینده دلخواه خود را انتخاب کنید

ناشناس
امتیاز شما:
توضیحات کتاب
رختخواب را کنار زد و روی تخت نشست، پاهایش روی کف سرد اطاق به دنبال کفشهای راحتیاش بود، تلفن کمی دورتر، مدام زنگ میزد. چراغ اطاق را روشن کرد و بطرف تلفن رفت، گوشی را بر داشت.
گفت : "دکتر بنسون هستم ."
باد ماه نوامبر، همچنان در اطراف خانه سفید کوچک میوزید ونوید زمستان را میداد. دکتر لباسش را پوشید. بطرف میز رفت و لحظهای به ساعتش خیره شد. روحش از کاری که در پیش داشت آزرده شد.
ساعت دو. فکرش هم ازاین ساعت وحشتناک شاکی بود و تعجب میکرد چرا بچهها باید همیشه در چنین اوقات نامناسبی به دنیا بیایند. دو کیف دستی کوچک برداشت، کیف کوچک دارو،همان کیفی که مردم شهر آنرا میشناختند، و کیف بلند زایمان، که آنرا کیف بچه هم میگفتند.
دکتر بنسون لحظهای ایستاد تا سیگاری روشن کند، بعد پاکت سیگاررا در جیب اورکتش گذاشت. بمحض اینکه در را باز کرد، باد را مثل چاقوی جراحی روی صورتش احساس کرد، خم شد و تا نزدیکی جاده ورودی به گاراژ ، دوید.
بخشی از داستان